قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا

سهل انگاري را نمي بخشيد

شهيد حسين عرب عامري ( اخوي عرب )
اخوي آمد توي آب و پشت سرش چند نفر از بچّه هاي گردان. ما هم از قايق پياده شديم. همان اوّل بسم الله، قايق گير کرده بود. عمليّات بدر نزديک بود و مي رفتيم آموزش غوّاصي. بر اثر بي دقّتي قايقران، قايق رفته بود توي گل و لاي. اخوي سر قايقران داد زد:
- چرا بي دقّتي کردي؟
بعد هم گفت:
- اگر اين اتّفاق جلوتر افتاده بود، معلوم نبود چه بلايي سر خودت و اين بچّه ها مي آمد؟
سهل انگاري را نمي بخشيد. از نيرو، کار درست مي خواست. (1)

آراستگي ظاهري در کنار آراستگي باطني

شهيد محمّد مهدي خادم الشريعه
آراستگي ظاهري، از هر جهت براي او مهم بود؛ چه از جهت لباس تميز و چه از جهت موي سر و چه ازجهات ديگر. در کنار آراستگي ظاهري، به آراستگي باطني نيز رسيده بود؛ توجّه به معنويات و قرائت قران و توجّه به نماز اوّل وقت، از علائم آراستگي باطني ايشان بود. جديّت و انضباط، نظم و ترتيب و اهميّت به نظافت، از ويژگيهاي محمّد مهدي بود. از بوي خوش خيلي استفاده مي کرد و هميشه معطّر بود. همه ي اينها يک طرف و ساده زيستي او يک طرف؛ واقعاً از زرق و برق و تجمّلات زندگي بريده بود و با رزمندگان خاکي پوش بسيجي، همراه و همگام شده بود. به طور جدّي از چرب و شيرين دنيا دل کنده بود و با قرار گرفتن در محيط جبهه، به اعراض از عالَم ناسوت، تن داده بود. (2)

در کار با کسي ملاحظه و تعارف نداشت

شهيد محمود شهبازي
محمود شهبازيِ سپاه همدان، در بحث اعمال مديريت و فرماندهي خودش بر مجموعه ي زيردست، اصلاً با کسي ملاحظه و تعارف نداشت. با من خيلي صميمي شده بود، مرا سنگ صبور درد دل ها و رازدار اسرارش مي دانست و محل وثوق و اعتماد او بودم. طوري که اگر از هر رده اي در مورد امري گزارشي دريافت مي کرد، بلافاصله صحت و سقم آن را با بنده چک مي کرد و فقط موقعي به آن گزارش ترتيب اثر مي داد که قبل از آن، با من هم مشورت کرده باشد. امّا ... همين آدم، با وجود آن همه ارادت و علاقه ي قلبي موجود در بين ما دو نفر، در کسوت فرماندهي سپاه همدان، ابداً نشاني از آن محمود شهبازي که طي دوران حضورش در جبهه، با او گپ مي زديم، شوخي مي کرديم و حتي کشتي مي گرفتيم، نداشت. در مجموع، محمود شهبازي در کار، آدم بسيار منظم و جدّي اي بود. توي وادي رفاقت هم، براي دوستانش سنگ تمام مي گذاشت. مي شد گفت يک انسان متوازن بود. (3)

او را بازداشت کنيد!

جاويدالاثر احمد متوسليّان
يک روز، حوالي ساعت سه و نيم عصر، آقاي وزوايي نيروهايش را سوار نفربرها کرد و اين ها از بِلِتا راهي دوکوهه شدند. اين در حالي بود که به دستور اکيد حاج احمد، فرمانده ي گردان ها موظف بودند هر روز تا ساعت شش بعدازظهر، با نيروهايشان در کمپ بِلِتا کار کنند. خلاصه، بين راه، اين ها با حاج احمد که داشت به سمت قرارگاه محور ما مي آمده مواجه مي شوند و به دستور ايشان، با او به کمپ برمي گردند. آن جا حاج احمد ابتدا به نفرات گردان حبيب سي بار دستور « بشين- برپا » داد. بعد هم دستور داد نفرات گردان خيز پنج ثانيه بروند. بچّه ها خيلي بد خيز رفتند. اين بار برگشت به وزوايي گفت: آقا محسن؛ اين طور به اين برادرها آموزش دادي؟ اين چه آموزشي است؟ حالا به خودت دستور مي دهم يک خيز پنج ثانيه بروي؛ ببينم چه مي کني.
وزوايي محکم گفت: خيز نمي روم! اين جا بود که ديگر وضع خيلي وخيم شد. حاج احمد دستور داد وزوايي خلع سلاح بشود. او هم گفت: « من سلاح ام را تحويل نمي دهم! » وامصيبت؛ حاج احمد ديگر مهار شدني نبود. رو کرد به بنده و با آن غيظ معروف خودش گفت: « برادر همداني! همين حالا فرمانده ي متمرّد اين گردان را بازداشت کنيد. » (4)

نظم و انضباط، تبعيض بردار نيست

جاويدالاثر احمد متوسّليان
... راستش در آن روزهاي اوّل، مقررات اعلام شده از طرف فرماندهي تيپ، مسايلي از قبيل ضرورت حضور مستمر در برنامه هاي آموزشي و حتّي رعايت مقررات بيدارباش و حضور در مراسم صبحگاه را جدّي نمي گرفتيم. فکر مي کرديم تا زماني که نيروهاي تيپ وارد پادگان نشده اند، قاعدتاً کارها تق و لق مي ماند و بالفرض اگر هم آن اوايل کمي از آموزش و اين جور مسايل عقب بمانيم، اشکالي ندارد و با آمدن نيروهاي بسيجي به دوکوهه، در جريان آموزش آنها، ما هم عقب ماندگي خودمان را جبران خواهيم کرد ... امّا اين وضع، يکي- دو روز بيشتر ادامه نداشت. روز سوم، از همان گرگ و ميش سحرگاه، احمد متوسّليان دست به کار شد و بچّه ها را با قهر و غضب از اتاق هاي ساختمان بيرون ريخت. صبح زود، توي آن سرماي استخوان سوز هوا، همه ي نيروها را در زمين صبحگاه دوکوهه به خط کرد و گفت: من اين جور مراسم صبحگاه را قبول ندارم. بايد يک فکر اساسي بکنيم تا صبحگاه تيپ ما، صبحگاه درست و حسابي بشود!
بعد هم همه ي نيروهاي مستقر در زمين صبحگاه از جمله حاج محمود و حاج همّت را شروع کرد به دوانيدن. بچّه ها، خواب آلود و سرمازده، اکثر آزرده از اين نحوه ي برخورد خشن حاج احمد، نيم ساعتي، سه- چهار دور، گرد زمين درندشت صبحگاه دوکوهه دويدند. هر از چندي، نهيب حاج احمد بلند مي شد: بدو ... غر زدن موقوف ... حرف بي حرف ... بدو برادر، بدو!
يادش به خير، حسين قجه اي با آن جثه ي ظريف و ريز نقش خودش، همان طور که خيس عرق پا به پاي ما مي دويد، به بچّه هايي که زير لب غر مي زدند، مي گفت: بچّه ها، مطيع باشيد. به فرمان احمد گوش کنيد. آنها هم که ديدند حسين خودش با چه مشقّتي دارد پا به پاي آنها مي دود، دست از غرغر کردن برداشتند.
همگي خسته و کوفته رسيديم به يک تکه آب گرفتگي و زمين گل آلود کنار محوطه ي سيماني زمين صبحگاه. حاج احمد فرمان توقّف داد و براي اين که حجّت را با همه تمام کرده باشد، بلافاصله دست انداخت زير بغل حسين قُجه اي و او را به يک ضرب بر روي زمين گل آلود خواباند. حسين هم مطيع توي گل و لاي دراز کشيد و شروع کرد به سينه خيز رفتن. بعد نوبت رسيد به سيّد رضا دستواره. او که نمي خواست توي گل و لاي سينه خيز برود، با لحني ملتمسانه گفت: حاجي، بگذار من توي صبحگاه سينه خيز بروم. حاج احمد معطل نکرد؛ سريع رضا را گرفت و به زمين زد و دستواره هم که سراپا خيس و گل آلود شده بود، به ناچار توي همان لاي و لجن سينه خيز رفت. بعد، نوبت رسيد به حاج همّت. همه گفتيم خب، اينجا ديگر وضع فرق مي کند! اين ديگر حاج همّت است و لابد حاج احمد حرمت رفيق خودش را نگاه مي دارد. ديديم سريع همّت را بلند کرد و به زمين خواباند. حاج همّت که سعي داشت بيش از حد گِل مالي نشود، شروع کرد چهار دست و پا از ميان گل و لاي جلو رفتن، که حاج احمد مجالش نداد و با يک حرکت دست، او را به پشت برگرداند، پايش را روي شکم همّت گذاشت و فشار داد؛ طوري که حسابي توي آن گل و لاي آب راکد خيس بخورد. بعد هم خيلي قاطع به او گفت: يالله! برو!
خلاصه، به اين ترتيب، همّت را هم توي گل ها فرو کرد و او هم سينه خيز رفت. حاج محمود شهبازي اصلاً معطل نشد و همان وقت که حاج احمد مشغول کلنجار رفتن با حاج همّت بود، لبخندزنان سري تکان داد و « ياعلي » گويان روي زمين دراز کشيد و بي حرف پيش، در ميان گل و لاي سينه خيز رفت. ديگر همه حساب کار دست مان آمده بود. داشتيم روي زمين دراز مي کشيديم تا سينه خيز برويم، که ديديم خود حاج احمد، سريع خيز رفت توي گل و لاي و شروع کرد به سينه خيز رفتن. همان جا بود که فهميديم حاج احمد، هم مي خواهد نفس خودش را خوار کند. هم با عمل خودش به ما بفهماند که وقتي پاي نظم و انضباط در کار باشد، مسأله اي براي احدي تبعيض بردار نيست و حاج احمد و حاج همّت و حاج محمود و دستواره و ... ندارد! همه بايد نظم را مراعات کنند.
از فرداي آن روز، ديگر همه خوب مي دانستيم که اگر سر صف نباشيم، بايد تا جان در بدن داريم، دور زمين صبحگاه بدويم. (5)

شرط پذيرش نيروها، رعايت اکيد نظم و انضباط

جاويد الاثر احمد متوسّليان
چهارصد نفر سپاهي- عمدتاً از نيروهاي ستادي و دفتري سپاه تهران- بوديم که ما را از ستاد مرکزي سپاه و ديگر واحدهاي تابع سپاه تهران انتخاب و براي شرکت در عمليّات بزرگي که در پيش بود، به خوزستان اعزام کردند. وقتي قطار در ايستگاه دو کوهه و مقابل پادگان متوقّف شد، بچّه ها پياده شدند و خيلي شلوغ و پر سر و صدا، بدون کمترين نظم و ترتيبي به سمت پادگان به راه افتادند. يادم هست که خود حاج احمد، پشت دروازه ي ورودي پادگان ايستاده بود و با سگرمه هايي در هم داشت از دور به اين صحنه نگاه مي کرد. از آنجا که بيشتر ما نيروهاي غير رزمي و به اصطلاح دفتري بوديم و هيچ علم و اطلاعي از ضرورت رعايت آداب زندگي منضبط در يک يگان رزمي نداشتيم، طبيعي بود که بدون صف کشيدن و به خط شدن نفرات، خيلي خودماني و به قول معروف، هيأتي و پراکنده داشتيم وارد پادگان مي شديم. حاج احمد که ديد اين نيروها حتي رعايت بديهي ترين شکل تردّد جمعي در يک محيط نظامي را نکرده اند، خيلي قرص و محکم جلوي دروازه ي ورودي ايستاد و به دژبان هاي دوکوهه گفت: اينجا چه خبر است؟ چه کسي گفته اينها وارد پادگان بشوند؟! اصلاً من چنين نيروهايي را لازم ندارم. اينها بايد برگردند. اصلاً نظم ندارند! چند نفري از بچّه ها جمع شدند تا براي پذيرش اين جماعت چهار صد نفري سپاهيان اعزامي، پيش حاج احمد وساطت کنند؛ ولي حاجي از حرف برنمي گشت. سرانجام بچّه ها سراغ بنده آمدند و چون از لحاظ سن و سال مقداري از آنها بزرگتر بودم، مرا شفيع و ميانجي قرار دادند.
من هم رفتم خدمت حاج احمد و کلّي به ايشان خواهش و تمنّا کردم. گفتم: حاج آقا، اين بچّه ها با يک دنيا اميد و آرزو، به عشق حضور در جبهه و خدمت به انقلاب به اينجا آمده اند. خدا را خوش نمي آيد که به خاطر يک سهل انگاري جزئي، آنها را دلشکسته بگردانيد.
حاج احمد که ظاهراً مقداري متأثّر شده بود، گفت: برادر من، اکثر نفراتِ گردان هاي تيپ ما بسيجي اند. ما از روز اوّل ورود آنها به اين پادگان، تمام سعي مان مصروف به اين بوده که مسأله ي رعايت نظم و ديسيپلين نظامي را براي آنها جا بيندازيم. حالا اگر آنها مشاهده کنند که من در مورد انضباط به آنها سخت مي گيرم، امّا در مقابل بي نظمي دوستان شما که همه لباس فرم سپاه پوشيده اند، از همان اوّل دارم کوتاه مي آيم، آيا اين شبهه در ميان بسيجي هاي ما به وجود نمي آيد که فلاني در رعايت قوانين اهل تبعيض است، به بسيجي ها سخت مي گيرد، امّا هواي هم لباسي هاي خودش را دارد؟!
بنده که ديدم حاجي دارد حرف حساب مي زند، به ايشان عرض کردم: حاج آقا، صحبت هاي شما کاملاً درست و منطقي است. بنده هم کاملاً با حرف هايتان موافقم؛ ولي حالا آيا برايتان امکان دارد، همين يک بار غمض عين بفرماييد و يک فرصت ديگر به اين بچّه ها بدهيد؟!
حاج احمد سرش را پايين انداخت و بعد از کمي تأمّل گفت: باشد، بچّه هاي شما مي توانند وارد پادگان بشوند، امّا پذيرش آنها شرط دارد.
گفتم: چه شرطي؟ هرچه بفرماييد، ما اطاعت مي کنيم.
حاج احمد گفت: شرط من براي قبول اينها، رعايت اکيد نظم و انضباط نظامي از همين لحظه ي ورود آنها به پادگان است.
بنده هم از خداخواسته، شرط حاجي را قبول کردم و با اجازه ي ايشان رفتم تا خبر خوش موافقت مشروط حاج احمد با ورود بچّه ها به دوکوهه را، به اطلاع آنها برسانم. (6)

همه ي ما مخاطب حضرت امير عليه السّلام در رعايت نظم و انضباط هستيم

جاويدالاثر احمد متوسّليان
... به دستور حاج احمد، بچّه ها نشستند. بعد حاجي گفت: روزي که شما به دو کوهه آمديد، ما وشما با هم قراري گذاشته بوديم مبني بر اين که شرط پذيرش شما به تيپ، رعايت دقيق، مو به مو و کامل اصول نظم و انضباط باشد، يادتان هست؟!
همه سرتکان دادند و گفتند: بله، يادمان هست.
حاجي ادامه داد: شما بيشترتان نهج البلاغه را خوانده ايد. حضرت امير ( عليه السّلام ) در وصيّت نامه و اکثر خطبه هايشان مؤمنين را به ترس از خدا و رعايت نظم و انضباط در امور سفارش فرموده اند. مبادا فکر کنيد طرف خطاب اين سفارش فقط شما هستيد؛ من هم مشمول همين فرمايش حضرت امير ( عليه السّلام ) هستم؛ چرا که مسؤوليّتِ فرماندهي اين تيپ به عهده ي من است.
برادرهاي عزيز من! اگر قطره ي خوني از بيني يکي از شما به زمين بريزد، اين طور نيست که من حالا صرفاً بايد جواب پدر و مادر و خانواده هاي شما را بدهم ... نه! والله بايد جواب خدا را هم بدهم که چرا شما نتوانستيد وظايف نظامي خودتان را درست انجام دهيد که همين يک قطره ي خون از بيني يکي از برادرها به زمين ريخته؛ تا چه رسد به اين که شب حمله جلو برويد و کار بلد نباشيد و به همين دليل شهيد بشويد! برخورد من با فرمانده ي شما، نه به دليل ناوارد بودن ايشان به مسايل بديهي نظامي، بلکه دقيقاً به اين علّت است که فرمانده ي محترم شما بايد در امر آموزش و ارايه ي دانش جنگي خودش به شما، از من بيشتر احساس مسؤوليّت داشته باشد.
حرف هاي منطقي و بي تکلّف حاج احمد چنان تأثيري داشت که بچّه ها بي اختيار گريه مي کردند. وقتي حرف هاي حاجي به آخر رسيد، از وجنات و چهره هاي متأثر برادر وزوايي و بچّه هاي گردان پيدا بود که فهميده اند منظور حاج احمد از آن شدّت عمل ظاهري، صرفاً جلب رضاي خدا، عمل به تکليف و آمادگي رزمي هر چه بهتر بچّه ها بوده است.
حاج احمد در پايان سخنان جلو رفت، برادر وزوايي را محکم و به گرمي در آغوش گرفت، صورتش را مي بوسيد و به او گفت: آقا محسن، شما و برادران اين گردان، اميدهاي اسلام هستيد. اسلام به امثال شما افتخار مي کند.
وزوايي هم در حالي که از اين همه فروتني و برخورد صميمي حاج احمد به شدّت متأثر شده بود، گفت: حاج آقا، ما تابعيم و تحت امر شما. (7)

بخاطر سرپيچي از دستور، حق پرواز نداريد!

شهيد عبّاس بابايي
يک روز در منطقه ي عمليّات « کربلاي 5 » عبّاس نزد من آمد و گفت:
- امروز با يک فروند هواپيماي « c-130 » به اميديه برو و پس از اتمام کارهايت فردا به اصفهان برگرد و چند روزي را نزد فرزندانت باش.
آن روز با هواپيما به اميديه رفتم و با کمک تعدادي از بچّه ها وسايل پذيرايي از خلباناني را که براي اجراي عمليّات به قرارگاه رعد آمده بودند فراهم کرديم. فرداي آن روز عبّاس به اميديه آمد و گفت:
- الآن هواپيما آماده است تا شما را به اصفهان برساند.
سپس با من خداحافظي کرد و رفت. وارد محوطه ي ترمينال که شدم گفتند که يک هواپيماي « جت فالکون » آماده ي پرواز است که به دستور تيمسار، شما هم بايد با آن هواپيما به اصفهان بروي.
چند دقيقه بعد هم سوار هواپيما شدم. وقتي هواپيما به پرواز درآمد، ديدم تنها مسافر هواپيما من هستم. در گوشه اي روي يک صندلي تنها نشستم و مشغول مطالعه شدم. در طول پرواز هيچ يک از عوامل گروه به من توجّهي نکردند. شايد به خاطر اين بود که تيم پروازي، همه داراي درجات بالا بودند و لباس من فاقد درجه و علائم بود. آنها مرتب خودشان پذيرايي مي کردند و تعارفي هم به من نکردند. مدّتي گذشت. يکي از عوامل پروازي پيش من آمد و گفت:
- شما مي خواهيد به اصفهان برويد؟
گفتم:
- بله.
گفت:
- ولي ما که به اصفهان نمي رويم. مي خواهيم به تهران برويم.
گفتم:
- هرچه صلاح مي دانيد.
او رفت و چند دقيقه بعد برگشت و گفت:
- به ما گفته اند که بايد حتماً شما را ببريم اصفهان. مگر شما که هستي؟
سپس با ناراحتي گفت:
- آقا ما اصفهان نمي رويم.
گفتم:
- برادر! من که چيزي نگفتم. شما اگر بخواهيد مي توانيد همين جا هم مرا بيندازيد پايين.
گفت:
- در هر صورت ما به تهران مي رويم.
مدّتي پرواز ادامه داشت. يکي ديگر از مسئولين هواپيما نزد من آمد و گفت:
- آقا اين چه وضعي است که به وجود آورده ايد. ما از اصفهان رد شده ايم و نزديک تهران هستيم؛ ولي از طرف برج به ما گفته اند که اجازه ي فرود در باند مهرآباد را نداريم و حتماً بايد برگرديم به اصفهان.
سپس سرهنگ در حالي که به طرف کابين مي رفت، با عصبانيّت گفت:
- عجب گيري افتاده ايم!
مدّتي هواپيما در آسمان سرگردان بود. چند دقيقه احساس کردم که چرخهاي هواپيما باز شد و روي باند نشست. وقتي پياده شدم ديدم فرودگاه اصفهان است. هنگام پياده شدن خداحافظي کردم؛ ولي آنها هيچ پاسخي ندادند.
در حالي که پياده به سوي ترمينال مي رفتم، صدايي توجّه مرا جلب کرد. وقتي برگشتم يکي از خلبانان هواپيما بود. با ناراحتي گفت:
- آقا اين چه بساطي است که براي ما درست کرده ايد.
گفتم:
- مگر چه حادثه اي رخ داده؟
گفت:
- ما که شما را به مقصد رسانده ايم. حال مي خواهيم برويم تهران؛ ولي برج اجازه ي پرواز نمي دهد. اعضاي گروه پروازي سرگردان هستند.
گفتم:
- حال که اين طور است بنده در خدمتم. اجازه بدهيد براي استراحت شما اقدام کنم.
مشغول صحبت بودم که ديگر اعضا هم به ما پيوستند. رفتم و در مهانسرا برايشان جا گرفتم و مقدّمات شام را هم برايشان فراهم کردم. وقتي اعضاي گروه مستقر شدند. با عمليّات تماس گرفتم و جريان را پرسيدم. گفتند که چون از دستور سرپيچي کرده اند به دستور تيمسار بابايي آنها اجازه ي پرواز ندارند و هواپيما هم بايد در اصفهان بماند. در حالي که شگفت زده بودم، تماس را قطع کردم. آن شب تا آن جا که مقدور بود از آنها پذيرايي کرديم و هنگام صرف شام، خودم نظارت کردم تا پذيرايي به نحو شايسته اي باشد. پس از صرف شام فرمانده ي هواپيما از من خواهش کرد تا با اميديه تماس بگيرم و از تيمسار بخواهم که اجازه بدهند هواپيما به تهران برود. با قرارگاه رعد در اميديه تماس گرفتم. تيمسار رستمي گوشي تلفني را برداشت. گفتم:
- با تيمسار بابايي کار دارم.
او گفت:
- تيمسار الآن خواب هستند؛ در ضمن از اينکه شما را برده اند تهران به شدّت عصباني شده و دستور داده که هواپيما حق پرواز از اصفهان را ندارد.
مدّتي صحبت کرديم و من خواهشم را تکرار کردم تا سرانجام همان شب اطلاع دادند که به دستور تيمسار بابايي هواپيما مي تواند به طرف تهران پرواز کند. خلبانان ضمن تشکر از من خداحافظي کردند و هواپيما به سوي آسمان پرواز کرد. (8)

پي‌نوشت‌ها:

1. هفت سين هاي بي بابا، ص 212.
2. هلال ناتمام، ص 103.
3. مهتاب خيّن، ص 147.
4. مهتاب خيّن، ص 462.
5. همپاي صاعقه، صص 154-153.
6. همپاي صاعقه، صص 164-163.
7. همپاي صاعقه، صص 202-201.
8. پرواز تا بي نهايت، صص 193-191.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول